یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد. از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی انان، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.
فرانک چمبرز، ولگردی ار اهالی کالیفرنیا، یک روز برای سیرکردن خود وارد رستورانی بینجادهای میشود و در آنجا با سرهم کردن دروغی غذا میخورَد. صاحب رستوران که به دنبال کارگری میگردد، به او پیشنهاد کار میدهد. چمبرز علاقهای به ماندن ندارد، ولی با دیدن زن صاحب رستوران (کورا) به او علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد تا پیشنهاد کار را قبول کند. پس از مدتی و با دوطرفهشدن علاقه، کورا و فرانک تصمیم میگیرند تا به نحوی شوهر کورا را به قتل برسانند.
در این تراژدی، اُتِلو (نام دیگرش «مغربی» است)، شخصیت اصلی مرد داستان که فرماندهی مغربی در ارتش ونیز است، بهتحریک یکی از زیردستانش به نام «ایاگو»، به وفاداریِ همسر خود «دِزدِمونا» شک میکند و ...
هامبرت هامبرت، یک محقق ادبی در اروپا، مرگ نابهنگام معشوقه کودکی خود، آنابل لی، را توصیف میکند. به ادعای وی، عشق بی سرانجام او به آنابل موجب تمایل او به نیمفتها یا همان دختربچههای جذاب ۹ تا ۱۴ ساله میشود. او با وانمود کردن به مطالعه کتاب در یک پارک عمومی و تحریک شدن با دخترانی که اطرافش بازی میکنند، در فانتزیهای جنسی خود افراط میکند.
رمان دربارهٔ زندگی دختری به نام جین است که در کودکی مادر و پدر خود را از دست میدهد و پس از ناملایماتی که از بستگان نزدیکش میبیند به پرورشگاه سپرده میشود و در محیط خشک و خشن پرورشگاه بزرگ میشود. او سپس با سمت معلمی به خانهای اشرافی میرود، ارباب خانه (آقای راچستر) به تدریج به او علاقهمند میشود.
این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت میکند که بهخاطر اصول مرتکب قتل میشود. بنابر انگیزههای پیچیدهای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخواری را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر میشود، میکُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته میبیند و آنها را پنهان میکند.
داستان با توصیف شبی شروع میشود که خوکی به نام میجِر پیر حیوانات را جمع کرده و از ظلمی که انسان بر حیوانات روا داشته برای آنان سخن میگوید و حیوانات را به شورش علیه انسان دعوت میکند.
دانمارک ــ قرن پانزدهم: هملت، شاهزادهٔ دانمارک، باشنیدنِ خبرِ مرگِ پدرش به کاخِ پادشاهی میآید و میبیند عمویش، کلادیوس، بر تخت نشسته و بدون کوچکترین احترامی به آداب و رسوم، با مادرش، ملکه گرترود، ازدواج کردهاست. هملت از این اوضاع برمیآشوبد و بدگمان میشود. تااینکه یک شب خواب میبیند: روحِ پدر به هملت میگوید کلادیوس او را از طریقِ چکاندنِ زهر در گوشش بهوقتِ خواب کشتهاست و درخواستِ انتقام میکند. هملت قول میدهد از دستورِ او اطاعت کند.
سر چارلز باسکرویل یکی از افراد سرشناس دارتمور به طرز مشکوکی میمیرد. افراد محلی مرگ او را به یکی از داستانهای خرافی نسبت میدهند که به نظرآنها سگ تازی غول پیکری با ظاهر ترسناک او را کشته است و نفرینی خانوادهٔ باسکرویل را گرفتار کردهاست.